زیرزمین خیلی تاریک بود، اما کتابها درخششی خاص داشتن. از احساس این که قبلا هم اینجا بودهام، هم احساس آشفتگی میکردم و هم خوشحالی. در این لحظه، صدای آهسته زنگی رو شنیدم و بعد اتاق پر از نوری غبارآلود شد. میلیونها ذره کوچک نور مثل ستارگان سوسو زنان در اطرافمون به پرواز در اومدن. با خودم گفتم: حالا من بخشی از کائنات هستم، با اینکه ما در زیرزمین خونهای کوچک واقع در محلی کوچک، در شهری کوچک بودیم، نمیدونم چر این اتاق به نظرمون بزرگتر از تمام دنیای بیرون میاومد.