...از نه سالگی توی خیابون ری، تو یه تعمیرگاه کار کردم. روی پاهام خودم تونستم بایستم و به این زندگی، که دارم، برسم. من تکتک آدمها رو با یه نگاه میشناسم؛ امیدوارم این دفعه اشتباه کردم و نسرین جنبهشرو داشته باشه، که فکر میکنم نداره. بدون مشورت با من و خواهرت رفتی زن گرفتی، گفتم خب، عشق و علاقه است، چی میتونیم بگیم؛ بدون مشورت با مادر و پدر و مادرت، مهریهای به اون سنگینی تعیین کردی، باز هم حرفی نزدیم. فقط من ازت پرسیدم فکرات رو کردی؟ گفتی بله. مطمئنم که بهش فکر نکردی. حالا از اونها بگذریم، حالا زن خوشگل و جوونت رو فرستادی توی قاب تلویزیون، گذاشتی توی ویترین؛ آخه بیغیرت، من نگران زندگیتم...