وقتی به اتاقم آمدم، دائم صورت اندوهگین نازار جلوی چشمم مجسم بود. از ناراحتی و ناامیدیاش متاثر و غمناک شده بودم. حتی با خود فکر کردم شاید هم در این مورد من را مقصر بداند. کاش آن شب او را از نقشه باز نمیداشتم. شاید در این صورت سوز درونش تسکین مییافت. افکار مختلفی که در ذهنش جریان داشت، مانع از به خواب رفتنم میشد.