پوزخندی زد و ادامه داد: هر چند میدونم که خودت هم مدتهاست به این نتیجه رسیدی که ما تفاهم اخلاقی با هم نداریم. در واقع داشتیم اما تو با دانشگاه رفتنت اخلاقت رو عوض کردی و شدی یه آدم دیگه... تن صدایم را بالا بردم و فریاد زدم: آره ازت متنفرم، متنفر به حدی که دلم نمیخواد برای یه لحظه دیگه هم تو رو ببینم... با تمام قدرت آنچنان سیلی بر گونهام خواباند که پوست صورتم سوخت. با عصبانیت بیش از حدی گفت: ... اینو تو گوشت فرو کن و هیچ وقت یادت نره که من رفتم و دیگه هم به هیچ وجه بر نمیگردم...