نه، نمیشود رفت و گذشت و ندید! هنوز چشمی پشت پنجره منتظر است و نگاهش به آن سو دودو میزند. صدای تپتپ دلی را نمیشود نشنید، که بیتاب و بیقرار، دل دل میکند برای سیر دیدنش. خدایا، خدایا آن روز مباد، آن روز بی عشق هرگز مباد. آن سوی کرانهها دستی است که بیقراری تو را به دلواپسیهای من پیوند میزند و ابرهای آسمان چشم من برای شستشوی غبار اندود تو آبستن سیلابند. خستگیت را با شانههای من قسمت کن و نیازت را تنها به ارتعاش صدای من بسپار همچون صحرا که جز در برابر باران به لب تشنگی اعتراف نمیکند. دستهایت را با تنهایی من و حضورت را با دلتنگیهایم قسمت کن تا رود خروشان عشق که از رشته کوه اعتماد سرچشمه میگیرد، سرانجام به دریای خوشبختی بریزد.