سالهای بیقراری
مدام از خود میپرسید چرا؟ تا کی میبایست مجازات میشد؟ تا کی میبایست تاوان پس میداد؟ چرا هر وقت خود را در اوج میدید، بیرحمانه
سرنگون میشد؟ از چه کسی و چه چیزی میبایست شکوه میکرد؟
و چه سخت بود از او گسستن. چه سخت بود او را ندیدن... آیا روزی میرسد که قلب رنجدیدهاش کمی، فقط کمی آرام بگیرد؟