بیتا بهتزده و از رمق رفته گفت:«اگر بزنم تو چه کار میکنی؟» ـ فرار میکنم. تو همین را میخواهی، نه؟ برق شرربار نگاهش بیتا را در جا خشک کرد. با صدایی شکسته گفت: ـ پس تا فریاد نزدهام و آبرویت را نبردهام برو. ـ من دوستت دارم. با من این جوری رفتار نکن! بد میبینیها! ـ من... من از تو متنفرم. برو گمشو دیوانه احمق!...