روزهایم سراسر پر از عشق و امید و لبخند است. هر روز با سامان به خانه
بر میگردم. تحمل نداریم تا رسمی شدن نامزدیمان صبر کنیم و بعد با هم همراه شویم. گویی قصد داریم به تلافی سالهای دور دم را غنیمت شمرده و از بودن با هم لذت ببریم.
۳ رمان
“I was 18 years old, I’d just left school and got a job in London, working in an insurance company. I was working inside - in an office! My mother thought that was like being CEO of Shell Oil.
“I was late one morning, I took a short cut through the church yard to the station to catch my train. I’d just finished reading The Sun Also Rises the night before; and here I was looking at all ...
رقیبان عشق
نگاه گویا و مخمورش را به دیدگانم دوخت و آرام گفت: تو اگه بدونی توی این سالها چه به روز شبها و روزهای زندگی من آوردی، هیچ وقت خودت رو نخواهی بخشید و آرام نمیگیری. ولی تو هرگز اشارهای به این همه مهر و محبت نکردی. شاید اگه کمی با من مهربانتر برخورد میکردی... پویان لبخند زد، نگاهش برقی غریب ...
دختر آفتاب
ناگهان خودم را درمحلی که برایم آشنایی غریبی داشت یافتم. گویی حواسم از کار افتاده بود. هیچ ادراکی نداشتم. چه قدر اینجا به نظرم آشنا میآمد. یک خاطره قدیمی، یک تصویر به یاد ماندنی در تو در توی ذهنم ترسیم شد. اینجا را میشناختم، بارها به آن مکان آمده بودم. یک نقطه درخشان مرا به گذشته هدایت میکرد و مرا ...