صدایی بالغ که تا این زمان ساکت بود فضا را تغییر داد: «تنها یک دلیل برای قانع کردن من وجود دارد و آن اینکه بگویی عاشق شدهای. آیا این چنین است؟»
«من» تمام کائنات را همتراز خود در طمع شنیدن پاسخ «او» یافت.
فصل فیروزه
هیچکس نمیداند اما این دو عاشق، کسی را جز یکدیگر نمیخواهند. حتی اگر پسر چیزی جز همان حجره فیروزهتراشی را نداشت، باز هم دختر ثروتمندترین تاجر نیشابور کسی جز او را انتخاب نمیکرد. این عشق عمیق و واقعی باطن جان هر دو دلداده زرتشتی را میسوزاند. یک روز صبح اما ورق برمیگردد. پسر به همه چیز پشت میکند و عهد ...