محمود پنجشنبهها درکه (داستان کوتاه)
در خانهات یک روز به صدا در میآید. لحظه فرا رسیده است. در خانه را که میگشایی، دسته گل را که میبینی، انگار هزار دسته گل جرقه میزند، گر میگیرد و خانه را خیره میکند. صدای پروانه را میشنوی، آرام است. خودش زنگ زد. گفت که آخرین فرصت است. مادر خم میشود و انگار که پنجهاش در هوا منجمد شده ...