در خانهات یک روز به صدا در میآید. لحظه فرا رسیده است. در خانه را که میگشایی، دسته گل را که میبینی، انگار هزار دسته گل جرقه میزند، گر میگیرد و خانه را خیره میکند. صدای پروانه را میشنوی، آرام است. خودش زنگ زد. گفت که آخرین فرصت است. مادر خم میشود و انگار که پنجهاش در هوا منجمد شده باشد، به سوی دسته گل، میماند. گفت، متاسفم که در روزی چنین زیبا، با آسمانی چنین آبی شما را ترک میگویم و من هنوز در فکرم که چطور ممکن است یک نفر پا به آخرین آفتاب زندگیاش بگذارد و آن روز را باز روزی زیبا ببیند.