مردی که قلبش از سنگ بود، با حالتی جدیتر ادامه داد: «اراده من چنین است! و نیز مردی را که به همسری شما درخواهد آمد تعیین کردهام؛ شما دستتان را در دست بندیکت ریدگواری خواهید گذاشت.» زن، دیگر تحمل نکرد؛ میز را ترک گفت، به جانب بستر شوهر شتافت، به زانو درافتاد، دست او را در دست خود گرفت و آن را با اشکهای خود تر کرد. مردی که قلبش از سنگ بود، دیدگانش را بست.