دنیا فقط نگاه میکرد. امیر گفت: این دومین نمایشگاهیه که دایر کردم. از نوجوونی استقلال مالی داشتم و هیچ وقت وابسته به کسی نبودم. دلم میخواد دار و ندارم رو به پات بریزم. چه نگاه با احساسی داشت. عمیق و پر حرارت. دنیا داشت زیر بار این نگاه ذوب میشد. اگر زبان نگاه امیر را میفهمید، صفا و یکرنگیاش را به خوبی تشخیص میداد. امیر گفت: تا آخر عمر تنهایت نمیگذارم. محبوبم، تو دنیای من شدی. دنیایی فرخنده و تابنده که همه چیزش پاک است و زیبا. و من چه خوشبختم که روزهای عمرم را با این دنیا جشن خواهم گرفت. بیست و چهار سال از عمرم هر چند به سختی اما در یک چشم بر هم زدن گذشت. امیدوارم زندگی آیندهام...