من از آذری چیزی نمیفهمم رحمان. اما هر بار که میخوانی تصویر دختری از ایل را با روسری رنگی در مقابل چشمم مجسم میکنی. و من به تصویر خیالی دختری میاندیشم که شبیه مونالیزا بر صورتم لبخند میزند. زخم سارا توی صدای تو است، تو مردی و خبر نداری اما من این زخمهای زنانه را خوب میشناسم. حتی اگر بین اینجا و محل وقوع حادثه کیلومترها و قرنها فاصله باشد و من از افسانههای کوهستانهای برفی همیشه سردتان هم چیزی ندانم باز فرقی نمیکند. هر بار که میخوانی سارا دوباره جان میگیرد و انگار که بخواهد چیزی بگوید و نتواند، با چشمهای خیره نگاهم میکند.