در شیب ملایم تپه، به کندی پایین میآمدند و به مزرعهی ذرت رسیدند. با حرکتی مارپیچ، از این طرف به آن طرف. حتی برای نفس گرفتن هم پا سست نکردند. بیصدا پیش میرفتند و سنگینی بار را که انگار لحظه به لحظه بیشتر میشد، حس نمیکردند. باری دیگر بر سینه. همان که درونشان شعله میکشید و میگداخت. همان که در سایههای پراکندهی درختها و روی علفهای خشک، سنگینی میکرد، هر سه وحشتزده بچهها را به دوش گرفته بودند. فیلیچیانا خیال میکرد عقلش را از دست داده است. پابرهنه میرفت، اما پاهایش به اختیار او نبود. صورتش از حرص ورم کرده بود، حرص از اینکه نمیتوانست داد بزند یا بگرید. . .