تازه هفده ساله شده بودم که مادرم وقت گرفت و مرا پیش دکتر برد. به طرف مطب دکتر که میرفتیم، برگهای پاییزی را میدیدم که زیر باران تلپ روی کپه برگهای خیس مرده میافتاد، پیشانیام را به شیشه چسباندم و بخار و خیسی را حس میکردم . توی ماشین مادرم گرم و راحت بود، خودم را با پایتخت کشورهای خارجی و مرکز ایالات مختلف امتحان میکردم. پلاک ماشینها را میخواندم و از خودم بازی درمیآوردم، مینهسوتا، سنتپل، داکوتای جنوبی، پییر.