شیار 143
باقر سرابی دست در جیبهایش فرو کرده و گردن را در یقه اورکت خوابانده بود و چشم به زمین داشت و از این سوی به آن سوی میرفت. هرچند سرمای شیراز، 30 سال همپای سرمای بیجار که بام ایران بود، نبود؛ اما هرچه نبود زمستان بود و آن طرفها هم هوا بدجوری سوز داشت و پوست را که میسایید، سوزنسوزن ...