باقر سرابی دست در جیبهایش فرو کرده و گردن را در یقه اورکت خوابانده بود و چشم به زمین داشت و از این سوی به آن سوی میرفت. هرچند سرمای شیراز، 30 سال همپای سرمای بیجار که بام ایران بود، نبود؛ اما هرچه نبود زمستان بود و آن طرفها هم هوا بدجوری سوز داشت و پوست را که میسایید، سوزنسوزن میکرد. اما باقر را چه به این حرفها! پوست چه سوزنسوزن شود چه نشود ابرها از آن فراز شکم بیرون داده باشند یا نداده باشند ، شیراز را تا به حال دیده باشد یا ندیده باشد... چه توفیری به حال او داشت.