در مثل درهای معمولی باز نشد. شبح عبوسی بازش کرد. آرام اما کامل. انگار میخواست فضای تاریک و خالی زندگی را نشانم بدهد. جوری نگاهم کرد که آنجا بودنم بیمعنیترین کار دنیا به نظر میآمد. از فرزانه گفتم و این که برای کار آمدهام، و کمی عقب رفتم. شبح از در جدا شد و رفت داخل. راهرو تاریک و باریکی بود. فکر کردم اگر پایم را بگذارم تو، چند خفاش بالای سرم جیغ میکشند میپرند این طرف آن طرف و کلهام به یکی از تار عنکبوتهای غولآسا گیر میکند. به سرم زد در را ببندم و برگردم. اما این کار را نکردم. آدمش نبودم. کاری را که شروع میکردم تا ته میرفتم...