طاهر، چله جوانمردی را شروع کرده بود اما هر لحظه که چشم روی هم میگذاشت چهره مهربان و دوست داشتنی دیدا در نظرش مجسم میشد که او را به سوی خود میخواند. دیدا هم حال و روز خوشی نداشت در تب و تاب دیدار طاهر میسوخت اما نمیتوانست با کسی چیزی بگوید دیگر کسی صدای ساز افسانههای او را به ندرت میشنید.