مجموعه داستان داخلی

شاخ (مجموعه داستان پیوسته)

بی‌سیم‌چی آن‌طرف خطی‌ها بود. نامردها بی‌سیم‌چی زن داشتند. عوضش ما با عکس خواننده‌ها حال می‌کردیم. آن هم عکسی که توی شش‌تا سوراخ قایمش کرده بودیم. عربی بلد نبودیم ولی دختره خوب فارسی حرف می‌زد. صدای خوبی هم داشت. سیا می‌مرد برای صداش! یک ناز با مزه‌ای توی صداش بود که بیشتر به ایرانی‌ها می‌زد تا به عرب‌های کت و کلفت. تازه گاهی محض خنده لابه‌لای حرف‌هاش اصفهانی هم می‌پراند. مثلا عشوه می‌آمد. برای ما خودش را لوس می‌کرد. برای من که نه، به هوای سیاه. لب مرزی بود. خودش هم نمی‌دانست کجایی باید باشد، فقط خانه‌شان افتاده بود آن‌طرف مرز، همین. همین هم کافی بود تا دشمن‌مان باشد. از متن کتاب

چشمه
9789643626242
۱۳۸۸
۸۸ صفحه
۷۳۱ مشاهده
۰ نقل قول
پیمان هوشمندزاده
صفحه نویسنده پیمان هوشمندزاده
۶ رمان پیمان هوشمندزاده (۱۳۴۸-تهران) عکاس و نویسنده ایرانی است. او چند کتاب نوشته‌است و در زمینه عکاسی برنده جایزه‌های گوناگون شده و نمایشگاه‌های گروهی و انفرادی بسیاری در تهران، بلژیک، دانمارک ، یونان، لبنان، برلین، استرالیا، گرجستان ، کویت، نیویورک، پاریس برگزار کرده‌است.

:کتاب‌شناسی

-شاخ، مجموعه داستان پیوسته، نشر چشمه، ۱۳۸۸
-کتاب 100، مجموعه عکس‌ها، نشر ماه‌ریز، ۱۳۸۸
-ها کردن، مجموعه داستان، نشر چشمه، ۱۳۸۶
-حذف به قرینه مستی نوشته‌های کوتاه (۱۰۰ نسخه دست نویس) ، تهران۱۳۸۳
-وقت ...
دیگر رمان‌های پیمان هوشمندزاده
لذتی که حرفش بود
لذتی که حرفش بود لذتی که حرفش بود مجموعه‌ای‌ست از ناب‌ترین تجربه‌های به ظاهر پیش پا افتاده و هرروزه‌ی ما. مجموعه‌ای از بدیهیات، آن‌قدر که کمتر کسی به‌شان فکر می‌کند. پیمان هوشمندزاده و منطق روایی ساده و روانش، کولاژوار قطعاتی از مشاهدات هر انسانی را از پیرامونش و خاطراتش کنار هم چیده، جوری که برای خواننده چاره‌ای جز حیرت کردن نمی‌ماند...
ها کردن
ها کردن بعضی چیزها می‌رود توی مخم، مثلا همین بوی کباب. این که همسایه‌ها بوی کباب راه می‌اندازند، به خاطر این نیست که روی مخم کار کنند. همین‌طوری نمی‌گویم، روی این جریان فکر کرده‌ام. نه، نیست. مگر مردم بی‌کارند؟ اگر بود شک نداشتم که دیوانه‌ام، ولی به خاطر بوی کباب هم که نمی‌شود از کسی شکایت کرد. بروم بگویم بنده‌های خدا توی ...
2 تا نقطه
2 تا نقطه دوربین آوردیم و نشانش دادیم. خوب نگاه کرد و بعد بی‌سیم خواست، با خورشید حرف می‌زد. چیزی هم می‌نوشت. نفهمیدیم چه می‌گفت. از رمز دیگری استفاده می‌کرد. تمام که شد همه بلند شدند و از تپه پایین رفتند. سوار ماشین شدند. و راه افتادند به طرف همان دو لکه. با چشم دنبال‌شان کردیم. غباری پشت سرشان بلند شده بود. کوچک ...
وقت گل نی
وقت گل نی بعد با صدای بلند پرسید: 10 و 10؟ خانوم اجازه؟ انگشنام. پدر داد زد: انگشتات؟ مادر که انگشت‌هایش رنگ سبزی گرفته بود گفت: سبز شده، سبزی باغچمونه. معلم گفت : دیدین!‌ سبز شده، حالا باید چی‌کار کنیم؟ مابگیم؟ بگو پسرم.
مشاهده تمام رمان های پیمان هوشمندزاده
مجموعه‌ها