بیسیمچی آنطرف خطیها بود. نامردها بیسیمچی زن داشتند. عوضش ما با عکس خوانندهها حال میکردیم. آن هم عکسی که توی ششتا سوراخ قایمش کرده بودیم. عربی بلد نبودیم ولی دختره خوب فارسی حرف میزد. صدای خوبی هم داشت. سیا میمرد برای صداش! یک ناز با مزهای توی صداش بود که بیشتر به ایرانیها میزد تا به عربهای کت و کلفت. تازه گاهی محض خنده لابهلای حرفهاش اصفهانی هم میپراند. مثلا عشوه میآمد. برای ما خودش را لوس میکرد. برای من که نه، به هوای سیاه. لب مرزی بود. خودش هم نمیدانست کجایی باید باشد، فقط خانهشان افتاده بود آنطرف مرز، همین. همین هم کافی بود تا دشمنمان باشد. از متن کتاب