نگاهش دزدانه بود. یواشکی لای در را باز کرد، جای تاریکی را نشان داد. دهانش را آورد پشت گوشم و آهسته گفت: «خوب نگاه کن، به اینجا میگویند سینما!» پس از چند لحظه، مرد اسبسوار کلاه دورهداری، از پشت درختهای ته سینما، به تاخت جلو آمد. اسب ایستاد پشت تنه درخت بزرگی. کله پراند. پرمه کرد. هیکلدار بود. از اسب خوشم آمد. کمی سرم را جلو بردم. اما مرد اسبسوار لوله تفنگش را گرفت طرف من. از ترس یک قدم به عقب پریدم و تندی سرم را بردم پشت در. براتعلی، با خنده گفت: «خنگ خدا، چرا میترسی؟ یارو راستکی نیستش که. همهاش فیلم است. با تفنگش تیر هم که بیندازد گلوله به کسی نمیخورد.» کسی از تاریکی داخل سالن، نور چراغ قوه را انداخت توی صورتم و یواش گفت: «هیس.. س... س!»