صابر سماق پاشید روی کتاب کوبیده. صاحب رستوران نگاه کرد به دیس غذای صابر، که داشت با چنگالش با کبابهای کوبیده، بازی میکرد. باز هم ته دیگ خورد. صابر گفت:«هر چه زودتر بهتر، اقلا خیابان کمی خلوت میشود آقای آزاد!»
تالار پذیرایی پایتخت
نگاهش دزدانه بود. یواشکی لای در را باز کرد، جای تاریکی را نشان داد. دهانش را آورد پشت گوشم و آهسته گفت: «خوب نگاه کن، به اینجا میگویند سینما!» پس از چند لحظه، مرد اسبسوار کلاه دورهداری، از پشت درختهای ته سینما، به تاخت جلو آمد. اسب ایستاد پشت تنه درخت بزرگی. کله پراند. پرمه کرد. هیکلدار بود. از اسب ...
زنی با کفشهای مردانه
رفیق طیار نگاهش را میگرداند به طرف کارگرهایی که حالا برگشتهاند رو به او: «این همه کشته، این همه مجروع، از یک کارخانهای که هیچ ربطی به جنگ و جبهه ندارد. از کارگرهایی که از سنخ جنگ نیستند نتیجهاش این شده! امروز جشن جهانی کارگر است، روز جهانی زحمتکشیهای عالم است، جلوی چشم خودتان نه شورای اسلامی سر کار ...