وای چه کیفی داره، روی برف سنگین و پانخورده، قرچقرچ قدم برداری. از زیر سر در باغ ملی، گامها را زیر پای چپت شماره کنی. پیادهروی خلوت خیابان قوام را بگیری و بیایی تا نزدیکی چهارراه نادری و پیش از وارد شدن به کافهی گل رضاییه، کفشهایت را از برف و یخ بتکانی. سلام علیآقا... بعد، پشت به بخاری چدنی کافه بنشینی و پیش از آنکه چیزی سفارش بدهی، بخار برش پرملات توی کاسهی چینی گل سرخ، روی میز و درست زیر بینیات، مست و ملنگت کند. حالا میتوانی سرت را بالا بگیری و به جناب برشت که از روی دیوار به کاسهی برشت سرک میکشد، بفرما بزنی. اما چهرهاش چنان خشک و جدی است که تردید داری، به همین سادگی دعوتت را بپذیرد. کمی آن طرفتر، چخوف، چخوف نازنین، از توی یک قاب چوبی قدیمی و از پشت عینک پنسی، لقمهی زن و مرد میانهسالی را شماره میکند که در سکوت غذا میخورند و تنها وقت بالا بردن قاشق، نگاهشان توی صورت هم میافتد.