گرگو از لای در بیرون خزید و سوز سردی به درون آمد. قدرت در را بست. نمیدانست چه وقت روز است، آفتاب کمرمق زمستان بالا آمده بود. چشمانش به نور خیره کننده عادت کرد. حتم تا صبح برف باریده بود. همه جا سفید بود، کوههای دوردست، درختان گز روبهرو، تپههای شنی، درختان پسته و موتورخانه، هر چه به چشم میآمد سفید سفید بود. دستهای کلاغ از روی درختان گز بلند شدند. شاخهها تکانی خوردند و برف از آنها پایین ریخت.