رمان ایرانی

شکار کبک

گرگو از لای در بیرون خزید و سوز سردی به درون آمد. قدرت در را بست. نمی‌دانست چه وقت روز است، آفتاب کم‌رمق زمستان بالا آمده بود. چشمانش به نور خیره کننده عادت کرد. حتم تا صبح برف باریده بود. همه جا سفید بود، کوه‌های دوردست، درختان گز روبه‌رو، تپه‌های شنی، درختان پسته و موتورخانه، هر چه به چشم می‌آمد سفید سفید بود. دسته‌ای کلاغ از روی درختان گز بلند شدند. شاخه‌ها تکانی خوردند و برف از آن‌ها پایین ریخت.

چشمه
9789643629182
۱۳۹۰
۱۵۲ صفحه
۴۱۸ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های رضا زنگی آبادی
گاه گرازها
گاه گرازها در نیمه شب سیزده فروردین دوست جوان من؛ سهراب بالای دار رفت. او یک سال و سیزده روز زندانی بود و در این مدت ما همه سعی‌مان را کردیم اما موفق نشدیم. در ملاقات‌های مکرر، می‌گفتم: «ما موفق می‌شویم.» و او با ناباوری نگاهم می‌کرد و می‌گفت: «باور کن من نکشتم، این کار از من بر نمیاد، هر کی باور ...
مشاهده تمام رمان های رضا زنگی آبادی
مجموعه‌ها