در نیمه شب سیزده فروردین دوست جوان من؛ سهراب بالای دار رفت. او یک سال و سیزده روز زندانی بود و در این مدت ما همه سعیمان را کردیم اما موفق نشدیم. در ملاقاتهای مکرر، میگفتم: «ما موفق میشویم.» و او با ناباوری نگاهم میکرد و میگفت: «باور کن من نکشتم، این کار از من بر نمیاد، هر کی باور نکنه تو باید باور کنی.» و من میگفتم:« باور میکنم، میدونم، میدونم تو نکشتی. برای همین ما تلاش میکنیم و حتما موفق میشویم.» اما موفق نشدیم.