پلکهایم را میبندم. دوباره برف میآید. دوباره درختها مثل دستهای خشک شده از زیر خاک قد میکشند بیرون و صف میبند کنار هم. جاده مثل نواری سیاه از سینه کوههای دور باز میشود و راه میافتد تا از میان درختها بگذرد و جایی در دامنه کوههای شبحگون رو به رو تمام شود. آمبولانسی از پشت پیچی بیرون میآید و میشود تنها رهگذر جاده برفی. خودم را میبینم که پشت رل نشستهام و هرازگاه عرق روی پیشانیام را خشک می کنم. سر گروهبان با دستبندی به دستهایش کنارم کز کرده و هیچ حرکتی نمیکند. اسکلت جلو آینه تکان میخورد. از توی آینه لوله تفنگی را میبینم که مرا نشانه گرفته است. هراسان چشم باز میکنم. خواب رفته بودم انگار. به نقطهای خیره میمانم و میترسم حتا نگاهی به دور و برم بیندازم.