حالتی توی چهره پیرمرد بود که توی سایهروشنهای سیاهقلم روی کاغذ درنمیآمد. چهره پیرمرد هر لحظه داشت سرد و خاموش میشد و چیزی انگار تهمانده رنگی را که توی صورتش بود، میلیسید و به جای آن سفیدی سردی میدوید روی پوستش. گیج و منگ داشتم سعی میکردم چهره پیرمرد را با نوک مداد روی کاغذ سفید سنجاق کنم.