حالا هر روز دنبالت میگردم، لابهلای شاخههای بلند کاج، زیرزمین، توی خانه برفی و حتی پشت صندلیهای مینیبوس سرک میکشم. شاید یکی از همین روزها گوشه لباس صورتیات را ببینم و نفس راحتی بکشم. آن وقت مطمئن میشوم که گنج را یافتهام. میبینی؟ تا عید هم برفها آب نمیشوند. سلام این را میداند. برای همین است که هزار شمع هر شب روشن میکند برای اینکه بدون ترق و توروق تا خود صبح بسوزند و من دیگر نترسم. اما من که نمیترسم. فقط نگرانم کامواهایم تمام شوند. آن وقت چه کار کنم؟ هان؟