سیمرغ از ترس، بال میزند و میرود توی هوا. گربه هم میپرد روی دیوار. ملیکا آستینش را میزند بالا و میگوید: ‹‹ کجا در رفتید، ترسوها! حالا معلوم میشه کی رستمه!››
غول 10 کله و 3 قصه دیگر
ملیکا چون از شب میترسد قرار میشود روز بروند دزدی. گربه میگوید:‹‹ آخه مگه روز هم کسی میخوابه که ما بریم دلش رو بدزدیم؟›› کلاغه میگوید:‹‹ من یکی رو میشناسم که نویسندهس. شبا بیداره، صبحا میخوابه.››
ماشین گربه باک نداره و 3 قصه دیگر
گربه مداد قرمزش را میگذارد توی جامدادی و به ماشین قرمز که کشیده است میگوید: ‹‹ خب، حالا که تمامت کردم میآی بهم سواری بدی؟ میخوام برم پیش ملیکا پز بدم.››
ماشین قرمز با برفپاککنهایش دست میکشد روی صورتش و میگوید: ‹‹ نخیر، من به کسی سواری نمیدم!››