زن، چشماچشم به باغ پر درخت و جوبارش داشت. ساعت دلانگیزی بر سبزه جوبار، کتابی از او شنیده بود: مجنون چندین روز طعام نخورده بود. آهویی دام او افتاد. اکرامش روزها کرد و گفت از او چیزی به لیلی میماند. بعد هم گفته بود: لیلا! تو هم آهوی منی! چشماچشم مرد سالمندش کرد: لیلایت را به آن باغ و جوبار ببر. سرانه پیری و باغ! شد ساختمان. برجهای قوطی کبریتی. انگار پونزی به دلاش رفت. باغی پر از زمستانو چشم توی چشماش نشست. چشماچشم دختری که نوعروس فردا میشد، به زمین باران خورده بهاری بود. ساعت دلانگیزی به لحظه شادی بزرگی رسیده بود. لبهای نوداماد فردا، به شیرینی جنبید. دست در دست هم بود.