دنیای پیرامونم از زندگی تهی مینمود. زمین وسیع و گسترده گلآلود و تپهها و پشتههای شهر که از خرابی خانهها به وجود آمده بود و آنقدر دور از دسترس مینمود، حالا با سرعت تصورناپذیری نزدیک میشد. پشت سرم شب فرا میرسید. همه جا سیاهی شب در پی من بود. گویی هر جا قدم میگذاشتم ظلمت و تباهی هم فرود میآمد، این را با چشم نمیدیدم اما با تمام وجودم احساس میکردم ... به سختی به راهم ادامه میدادم. سایه سر به سرم میگذاشت، آزارم میداد و بعد با فشاری ملایم اما مقاومت ناپذیر به جلو هلم میداد.