وقتی از سر کوچه پیچید رفتیم سراغ صنم. با دبه آب از چاه آورده بود و خودش را میشست. آب میریخت روی خودش وسط حیاط. خیالمان راحت بود کسی ریگ پرت نمیکند وسط حیاطش. خیالمان بیخود راحت بود. صنم گفت: «از دیروز که رفته هنوز نیومده.» بچهاش را میگفت. زل زدیم به صنم. برای بپامان باید بپا میگذاشتیم تو شهر خرابه. مثلا حسن یا حسین را. برای شهر هم باید بپا میگذاشتیم. هم شب هم روز. باید زدتر فکرش را می کردیم.