دو چشم آبی خمار، بلور شیشهها را شکست و تا سرخی جگرم عبور کرد. اندامم یکسره به لرزه افتاد، همانند آن هنگامهی غروب در کنار بوتهی رز در باغ سههزار متری که روزگاری مسکن و ماوای خانوادهی منسجم آقای عبادیان بود. چیزی در درون سینهام به سرعتی هولناک و از مکانش جدا شد. سی بهار عقبتر بود، بوتهی رز شاهد برگی جنجالی در زندگی ساده و آرامم بود. چهل و نه سال قبل شناگر ماهری بودم در حفرهای گهوارهای که وسعتش را جهان میدانستم، از آب بیرون جسته بودم و همیشه آرزو میکردم، ای کاش نجسته بودم، سالها بود نه گهوارهای برای خواب کردنم و نه دریایی برای رفع تشنگیام وجود داشت. آن مرد که بود، خورشید من غروب کرده بود. با چه کسی نرد عشق باخته بود. چه کسی گفته بود از دلدادهام جدا شوم و سرگردان بمانم؟ گویی جدایی از آن دو چشم تحمل میخواست که من نداشتم، باز به چشمان دریاگونهاش چشم دوختم، نمیدانم دریا را دوست داشتم، یا نه. شاید هم به خاطر چشمان او دریا را دوست داشته باشم.