... مه غلیظی خوابیده بود. نگاه کرد. سنگر بهداری در مه ناپیدا بود. حس کرد میتواند با دست حجمی از مه را تکان دهد. دستش را پرت کرد و کشید. حجمی از مه تکان خورد. گفت: مصطفا نگا سنگر بهداری!... و بعد دستش را پرت کرد و کشید. گفت: مصطفا نگا!... و پرت کرد و کشید. گفت: مصطفا نگا!... نادر مثل شبحی از مه بیرون آمد. از جلویش رد شد و وارد سنگر شد. خواست به نادر بگوید، چطور را را پیدا کردی، پیش خود فکر کرد شاید بگوید بو کشیدم، نادر بود! بهتر دید که نگوید...