مهدی روز به روز افسردهتر میشد. کمتر خانه میماند و کمتر حرف میزند. ترس و وحشت از بیهویتی وجودش را تسخیر کرده بود. پدر جواب درست حسابی نمیداد. ای خدا... ای پروردگار. من کی هستم؟ رسیده بود به جایی که دیگر مهدی غفاری هم نبود. شاید مهدی هم نبود. اگر مهدی نبود پس چه کسی بود؟