‹‹بشین میرسونمت›› ‹‹نمیخواد، میخوام یه کم قدم بزنم سرم هوا بخوره.›› زن انگار چیزی نشنیده باشد بیتوجه راند. مرد بی آن که به زن نگاه کند به پیشرو نگاه کرد و گفت: ‹‹گفتم بکش کنار. میخوام پیاده شم.›› چیزی زیر مردمک چشمهای زن جوشید و داغ شد. ‹‹میخواستم بهت بگم به غیر از اون بند خیلیها، براتو به پلن که فقط به درد رد میخورن. همین!›› ‹‹همه ما گاهی پلیم، من، تو، همه این آدما...››