رمان ایرانی

گلوگاه

ما منتظر بودیم. انتظار مثل عضوی از خانواده ما مرئی و نامرئی در کنار ما بود. با ما زندگی می‌کرد، با ما نفس می‌کشید، رشد می‌کرد و نیمه‌های شب با ما به خواب می‌رفت و صبح به محض باز کردن پلک‌هایم بیدار می‌شد. انتظار چون افعی آرامی روی دمش حلقه شده بود و دائم در گوشه گوشه خانه، چشم چشم ما می‌دوخت و زهر نفسش را به جان ما می‌ریخت. بی‌خبری بود به معنای واقعی کلمه توام با دلشوره و با زهری مسموم که ذره ذره آن را مزه مزه می‌کردیم.

9786006298771
۱۳۹۴
۱۵۶ صفحه
۲۲۵ مشاهده
۰ نقل قول
نسخه‌های دیگر
دیگر رمان‌های طیبه گوهری
و حالا عصر است
و حالا عصر است ‹‹بشین می‌رسونمت›› ‹‹نمی‌خواد، می‌خوام یه کم قدم بزنم سرم هوا بخوره.›› زن انگار چیزی نشنیده باشد بی‌توجه راند. مرد بی آن که به زن نگاه کند به پیش‌رو نگاه کرد و گفت: ‹‹گفتم بکش کنار. می‌خوام پیاده شم.›› چیزی زیر مردمک چشم‌های زن جوشید و داغ شد. ‹‹می‌خواستم بهت بگم به غیر از اون بند خیلی‌ها، براتو به پلن که فقط به درد رد ...
مشاهده تمام رمان های طیبه گوهری
مجموعه‌ها