کشتی به اسکله رسید، رامسس دست مرا گرفت و در حالی که درباریان بهتزده از ما عقب میماند، مرا به سوی معبد کوچکتر برد. بزرگی تمام چیزهایی که در مقابلم بود موجب شده بود احساس کوچکی کنم. به ورودی که رسیدیم رامسس توجه مرا به نوشتههایی که روی سنگها حک شده بود جلب کرد. تقدیم به ملکه نفرتاری، تقدیم به اویی که هر روز صبح خورشید برای او در نوبیا درخشیدن میگیرد. رامسس زمزمه کرد: تقدیم به تو...