روز برایش هوای تاریک و روشن بود و شب سکوتی سیاه. در قبری آهنین زنده به گور شده بود. نه صورت انسانی را میدید نه با کسی گفتگو داشت. وقتی غذایش را از زیر در سلول به داخل هل میدادند او مانند جانوری وحشی غرش میکرد. از همه چیز متنفر بود. چه روزها و شبهایی که نعرههای خشمش را در کائنات طنین میانداخت و چه هفتهها و ماههایی که کوچکترین صدایی از او شنیده نمیشد و در سکوت سیاه سلول خودخوری میکرد.