"اگر پیشنهادم را رد نمیکردید، این بلا بر سرتان نمیآمد." مستقیما به چشمان موران نگریستم. از این حرف چه منظوری داشت؟ "میتوانستید در بستر گرم و نرمی با ملافههای سفید و بالش پر قو استراحت کنید. آیا این بهتر از زندان در سیاهچال نبود؟" "این سؤالی است که به خود شما بر میگردد." اگر مجبورم نکرده بودید، کارتان به زندان نمیکشید." لابد تعجب میکنید چرا آن قدر طول کشید تا متوجه منظورش شدم. اما باور کنید تا آن لحظه اصلا به او مظنون نشده بودم. حیرت زده پرسیدم: "پس این، کار شما بود؟ شما مرا به انکیزیتورها لو دادید؟" مادن زیبا به مراوده با شیطان متهم است. دادگاه تفتیش عقاید و خرمن آتش در انتظار است. خواستههای نامشروع اوج میگیرند و دغلکاری و عشق و ایمان به مبارزه برمیخیزند. مادن ناچار است انتخاب کند: اتهامات را بپذیرد، بر تخت شکنجه بخوابد و تن به آهن گداخته بسپارد یا... .