... دلش گرفته بود به همین خاطر از در خارج شد و روی پله سیمانی پائین اتاق نشست. در آن لباس بلند یشمی رنگ خیلی زیبا و نمکین شده بود. دستهایش را زیر چانهاش تکیه داد و سعی کرد صدای چلچلهها را به خاطر بسپارد. محو رویاهایش شده و حساب وقت و زمان از دستش در رفته بود. تمام مدت منتظر بود که پنجره گشوده شود و او برایش دست تکان دهد. آسمان کمکم تیره و تاریک میشد و ستارهها در پهنای افراشته آن خودنمایی میکردند. شروع به قدم زدن در وسط باغ کرد و مدتی هم در کنار نهر نشست، دستهایش را در آب فروبرد و موجهای کوچکی را به وجود آورد. ساعتی گذشته بود، اما آن اتاق همچنان خاموش بود. چشمهایش به پنجره خیره مانده بودند. مثل کلاف سر در گم در خود میپیچد. چرا به دیدنش نیامده بود؟