دیگر حتی دل و دماغ حرکت نداشت، امیدش را به یکباره از دست داده بود و ناامیدی در وجودش چنگ میانداخت و از ادامه راه منصرفش میکرد. کسی در وجودش زمزمه میکرد: همین جا بمان تا ببینی چه زمانی او متوجه غیبتت میشود. اما هیچ خبری نبود و آنها در نوری غلیظ محو میشدند و دور و دورتر میرفتند. به سختی از جای برخاست و قدمی سنگین برداشت. اما بار دیگر مقاومتش را از دست داد و به زمین افتاد. ذرات داغ خاک به صورتش اصابت کرد و پوستش را سوزاند. مایوسانه انتهای صف را نگریست، اما چیزی ندید...