دخترک کبریتفروش و 53 داستان دیگر
ولی در کنج آن خانه، در سرمای صبح زود، دخترک همانجا نشسته بود، گونههایش گل انداخته بود و لبخند میزد، مرده بود، تا سر حد مرگ یخ زده بود، در آخرین شب سال کهنه. سپیده سال نو بر بالین جسد دخترکی طلوع کرد که با کبریتهایش آنجا نشسته بود و تقریبا تمام کبریتهای کیسهاش را روشن کرده بود...
دخترک کبریتفروش و 53 قصه دیگر
44 قصه از هانس کریستین آندرسن
توک در این خواب هم خواب دیگری دید، یعنی آنچه را که دوست داشت خواب دید. خواهر کوچکش، گوستاو، که چشمان آبی و موهای مجعدی داشت، ناگهان به صورت دختری جوان و زیبا در آمد. او بدون آنکه بال و پری داشته باشد پرواز میکرد. آنها بر روی جنگلهای سبز و دریاچه آبی شهر زولند پرواز کردند.