اسمشان ماریوس، بوریس، ریپول، رنیه، باربونی یا مبوسولو است. توی سنگرها پناه میگیرند، خودشان را با شروع حمله در گودالها میاندازند، اما برادری ناممکن جنگ جهانی اول را فراموش نمیکنند. کمی جلوتر، یک شیمیایی در حال مرگ است. از دوردست، فریادهای وحشتناک سربازی دیوانه که نامش را مرد خوکی گذاشتهاند و تصور میکنند بین خطوط پرسه میزند، در فضا میپیچد. پشت جبهه، ژول، برگه مرخصی در دست، طرف زندگی عادی میرود، اما صداهای همسنگرانش با سماجت در گوشش میپیچد. این صداها مانند یک آواز، مانند خاطرهای از همبستگیهای دردآور و سوزناک، با هم جمع میشوند و روایت مجسمی میسازند و ما را نیز، با جدیتی گیرا، در لحظههای پر هیاهوی این نبرد، غرق میکنند.