من آن روزها پسر راستگویی نبودم. یعنی همیشه نمیتوانستم راست بگویم. اما حالا میگویم. به همه میگویم. من آن روز حس کردم توی کوچه باریکی هستم، با پرتقالی در دست، که فقط یک نفر میتواند ازش رد شود. و دارم به کسی چیز میگویم. نمیدانم کی. نمیدانی چی. فقط میدانم دارم میگویم. کور شوم اگر دروغ بگویم.