و 1 بار دیگر برای سرهنگ احترام نظامی میگذارم، این بار درست. لبخند میزند، اما نمیخندد، با بالا دادن سینهاش غرورش را بیشتر میکند و محکم احترام نظامی میگذارد. دست دراز میکنم ولی هوای سرد زمستان مشتم را پر میکند و او خبردار محو و محوتر میشود و من نمیدانم چه کار کنم و خواننده میخواند: خورشید میدرخشد ولی من نه، باران نقرهای همه چیز را خواهد شست... و حالا من ماندهام و اتاق خالی. کنار پنجره میروم، 1 لحظه سر میگردانم تا شاید دوباره او را ببینم، ولی کسی نیست. به کوچه خلوت و تاریک نگاه میکنم. آسمان شب. باد آرامی شاخههای خشک درختها را تکان میدهد. ماه نقرهای. شبی که تمامی ندارد. و دیگر هرگز نپرسیدم چرا خواند: شب بهخیر، به هر روز و هر ساعت؛ شب بهخیر به تمام آنچه در قلبت جریان دارد.