به ریزش مداوم باران روی شیشه نگاه کردم، دلم میخواست همه چی رو بهش بگم، هر کاری میکردم زبونم نچرخید، داشتم از دست خودم حرص میخوردم که چرا لال شده بودم؟ چرا حرف دلم رو بهش نمیگفتم؟ چرا نمیتونستم رازمونو فاش کنم؟ شاید به این خاطر بود که نمیدونستم چه عکسالعملی نشون میده، اگه همین رابطه قشنگی رو هم که داشت بینمون شکل میگرفت، خراب میکرد چی؟ ناخودآگاه یکی از ابیات شاملو به مغزم رسید. همه چیز از پیش روشن است و حساب شده و پرده در لحظه معلوم فرو خواهد افتاد.