وقتی هیچ پایانی بر خواستههایت نیست، وقتی برای رسیدن به هر چه در ذهن داری حتی عزیزترین کسان را وسیلهای میسازی برای به دست آوردنهایت، دیگر یقین پیدا میکنم که تو را نمیشناسم، یا از همان ابتدا، خود را فریفته بودم. من اگرچه مثل تمام پیوندهای از سر اجبار همراهت شدم، ولی خود را برای ساختن و با تو سر کردن متقاعد کرده بودم... اما آن را نیز از من دریغ کردی! دیگر نه به افق چشم میدوزم و نه اشکی خواهم ریخت. من چشم انتظار طلوعی دوبارهام... طلوعی از افق تا بینهایت!