از بس گریه کرده بودم، به هق هق افتادم. به دنبال او تا کنار در ورودی رفتم و جلوی پایش زانو زدم. پایش را گرفتم و خواهش کردم. به او التماس کردم. هر چه مویه کردم، نتیجهای ندیدم. او پایش را کشید و با سنگدلی تمام بیرون رفت و در را پشت سرش بست. حس میکردم میان گرداب عمیقی دست و پا میزنم. التماس و تضرع آمیخته با نومیدی راه گلویم را بسته بود. تمام تنم یخ کرده و زانوهایم به شدت میلرزید. ضعف داشتم...